یکشنبه

شكوفه اندوه


شادم كه در شرار تو مي سوزم

شادم كه در خيال تو مي گريم

شادم كه بعد وصل تو باز اينسان

در عشق بي زوال تو مي گريم



پنداشتي كه چون ز تو بگسستم

ديگر مرا خيال تو در سر نيست

اما چه گويمت كه جز اين آتش

بر جان من شراره ديگر نيست



شب ها چو در كناره نخلستان

كارون ز رنج خود به خروش آيد

فريادهاي حسرت من گوئي

از موج هاي خسته به گوش آيد



شب لحظه اي بساحل او بنشين

تا رنج آشكار مرا بيني

شب لحظه اي به سايه خود بنگر

تا روح بي قرار مرا بيني



من با لبان سرد نسيم صبح

سر مي كنم ترانه براي تو

من آن ستاره ام كه درخشانم

هر شب در آسمان سراي تو



غم نيست گر كشيده حصاري سخت

بين من و تو پيكر صحراها

من آن كبوترم كه به تنهائي

پر مي كشم به پهنه درياها



شادم كه همچو شاخه خشكي باز

در شعله هاي قهر تو مي سوزم

گوئي هنوز آن تن تبدارم

كز آفتاب شهر تو مي سوزم



در دل چگونه ياد تو مي ميرد

ياد تو ياد عشق نخستين است

ياد تو آن خزان دل انگيزيست

كاو را هزار جلوه رنگين است



بگذار زاهدان سيه دامن

رسوا ز كوي و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بيالايند

اينان كه آفريده شيطانند



اما من آن شكوفه اندوهم

كز شاخه هاي ياد تو مي رويم

شب ها ترا بگوشه تنهائي

در ياد آشناي تو مي جويم


فروغ فرخزاد ،،، ديوار

پنجشنبه

باید امشب بروم

کفش هایم کو
چه کسی بود صدا زد سهراب
آشنا بود صدا
مثل هوا با تن برگ
بوی هجرت میاید
بالش من پُر آواز پر چلچله هاست
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کسی زاغچه ائی را سر یک مزرعه جدی نگرفت
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را که باندازه پیراهن تنهائی من جا دارد بردارم و
بسمتی بروم که درختان حماسی پیداست
رو به آن سمت بی واژه که هم واره مرا میخواند
یکنفر باز صدا زد سهراب
کفش هایم کو

چهارشنبه

خداحافظ

رفتى
     بدون ِ خداحافظى
     اما دلم نشكست!
چون می‌دانستم
           «دلى از سنگ ببايد به سر ِ راه ِ فراق»

رفتى
          و حسرت ِ آن نيم نگاه ِ آخر بر دلم ماند
    اما دلم نشكست!
    چون می‌دانستم
        «روى ار به روى ما نكنى حكم از آن تُست»

رفتى
   و سراغم را هم نگرفتى!
   اما دلم نشكست!
چون می‌دانستم
       «نه عجب كه خوبرویان بكنند بى‌وفایی»

می‌دانی از چه دلم شكست؟
از اين‌كه وقتى مي‌رفتى باران می‌بارید!

با خودم گفته بودم كه بعد از رفتنت
   بدون آنكه ببينى
   بدون ِ آنكه كسى ببيند
      خاك ِ راهت را سرمه‌ی چشمانم كنم
      اما اشك ِ آسمان رد ِ پایت را شست و رفت!

با خودم گفته بودم كه بعد از رفتنت
    بوی بودنت را در آغوش مي‌گيرم
    باران آن را هم شست و رفت

حالا من مانده‌ام و
            کاسه‌ی آبى كه آورده بودم پشت ِ پایت بريزم!

پشت درياها

قايقي خواهم ساخت،

خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه درآن هيچكسي نيست كه در بيشهء عشق
قهرمانان را بيدار كند.

قايق از تور تهي

و دل از آرزوي مرواريد،
همچنان خواهم راند.
نه به آبي‌ها دل خواهم بست
نه به دريا - پرياني كه سر از آب بدر مي‌آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران
مي‌فشانند فسون از سر گيسوهاشان.

همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:

دور بايد شد، دور.
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشهء انگور نبود.
هيچ آيينهء تالاري، سرخوشي‌ها را تكرار نكرد.
چالهء آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجره هاست.

همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.

پشت درياها شهري است
كه در آن پنجره‌ها رو به تجلي باز است.
بام‌ها جاي كبوترهايي است،
كه به فوارهء هوش بشري مي‌نگرد.
دست هر كودك ده‌سالهء شهر، شاخهء معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مي‌نگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك، موسيقي احساس ترا مي‌شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي‌آيد در باد.

پشت درياها شهري است

كه در آن وسعت خورشيد به اندازهء چشمان سحر خيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند.

پشت درياها شهري است!

قايقي بايد ساخت.

سه‌شنبه

گاهی دلم برای دلم تنگ می شود

گاهی دلم برای دلم تنگ می شود

این قصه ، غصه ای ست ، که دل سنگ می شود

با ما طریق وفا رسم گرکنی چه زیان

این راه دلبرانه از چه مهیا نمی شود

من کشته کشاکش گیسوت گشته ام

گر می کشی به ناز، ترحم چه می شود؟!

ای کاش آرزوی دلم باغ سیب بود

گفتی که آرزو برای جوان ، عیب می شود!

عاشق همیشه خمیده دل و سینه سوخته است

این است آن نشان که هویدا نمی شود

یارب دل "نسیم" از این فتنه ها گرفت

عشاق راه و رسم وفا را چه می شود؟

ای روحِ بیقرار،

خورشیدم وُ شهاب قبولم نمی کند

سیمرغم وُ عقاب قبولم نمی کند
□ □ □
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار

این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
□ □ □
ای روحِ بیقرار، چه با طالعت گذشت؟

عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
□ □ □
این، چندمین شب است که بیدار مانده ام

آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
□ □ □
گفتم که با خیال، دلی خوش کنم، ولی

با این عطش، سراب قبولم نمی کند
□ □ □
بی سایه تر ز خویش، حضوری ندیده ام

حق دارد آفتاب قبولم نمی کند

در گلستانه

دشت هایی چه فراخ
كوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟
من دراین آبادی پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی
پشت تبریزی ها
غفلت پاكی بود كه صدایم می زد
پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم
چه كسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزید
راه افتادم
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاك
لب آبی
گیوه ها را كندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه

چه كسی پشت درختان است ؟
هیچ می چرد گاوی در كرد
ظهر تابستان است
سایه ها می دانند كه چه تابستانی است
سایه هایی بی لك
گوشه ای روشن و پاك
كودكان احساس! جای بازی اینجاست

زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید كرد

در دل من چیزی است مثل یك بیشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم كه دلم می خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوایی است كه مرا می خواند ...





دوشنبه

فرياد / از دفتر شعر "زمستان"

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! ي فرياد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل

واي بر من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم ، گ
گريان ازين بيداد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

واي بر من، همچنان مي‌سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان

من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، كه مي داند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي، آيا هيچ سر بر مي‌كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟

سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي‌كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

----------
براي گوش كردن شعر

راز من

هيچ جز حسرت نباشد كار من

بخت بد، بيگانه ئي شد يار من

بي گنه زنجير بر پايم زدند

واي از اين زندان محنت بار من


واي از اين چشمي كه مي كاود نهان

روز و شب در چشم من راز مرا

گوش بر در مي نهد تا بشنود

شايد آن گمگشته آواز مرا


گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست

فكرت آخر از چه رو آشفته است

بي سبب پنهان مكن اين راز را

درد گنگي در نگاهت خفته است


گاه مي نالد به نزد ديگران

«كاو دگر آن دختر ديروز نيست»

«آه، آن خندان لب شاداب من»

«اين زن افسرده مرموز نيست»


گاه مي كوشد كه با جادوي عشق

ره به قلبم برده افسونم كند

گاه مي خواهد كه با فرياد خشم

زين حصار راز بيرونم كند


گاه مي گويد كه، كو، آخر چه شد؟

آن نگاه مست و افسونكار تو

ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم

نيست پيدا بر لب تبدار تو


من پريشان ديده مي دوزم بر او

بي صدا نالم كه، اينست آنچه هست

خود نمي دانم كه اندوهم ز چيست

زير لب گويم، چه خوش رفتم ز دست


همزباني نيست تا بر گويمش

راز اين اندوه وحشتبار خويش

بي گمان هرگز كسي چون من نكرد

خويشتن را مايه آزار خويش


از منست اين غم كه بر جان منست

ديگر اين خود كرده را تدبير نيست

پاي در زنجير مي نالم كه هيچ

الفتم با حلقه زنجير نيست


آه، اينست آنچه مي جستي به شوق

راز من، راز زني ديوانه خو

راز موجودي كه در فكرش نبود

ذره اي سوداي نام و آبرو


راز موجودي كه ديگر هيچ نيست

جز وجودي نفرت آور بهر تو

آه، اينست آنچه رنجم مي دهد

ورنه، كي ترسم ز خشم و قهر تو




فروغ فرخزاد ،،، اسير

اسير

ترا مي خواهم و دانم كه هرگز

به كام دل در آغوشت نگيرم

توئي آن آسمان صاف و روشن

من اين كنج قفس، مرغي اسيرم


ز پشت ميله هاي سرد و تيره

نگاه حسرتم حيران برويت

در اين فكرم كه دستي پيش آيد

و من ناگه گشايم پر بسويت


در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم مرد زندانبان بخندم

كنارت زندگي از سر بگيرم


در اين فكرم من و دانم كه هرگز

مرا ياراي رفتن زين قفس نيست

اگر هم مرد زندانبان بخواهد

دگر از بهر پروازم نفس نيست


ز پشت ميله ها، هر صبح روشن

نگاه كودكي خندد برويم

چو من سر مي كنم آواز شادي

لبش با بوسه مي آيد بسويم

اگر اي آسمان خواهم كه يكروز

از اين زندان خامش پر بگيرم

به چشم كودك گريان چه گويم

ز من بگذر، كه من مرغي اسيرم


من آن شمعم كه با سوز دل خويش

فروزان مي كنم ويرانه اي را

اگر خواهم كه خاموشي گزينم

پريشان مي كنم كاشانه اي را


فروغ فرخزاد

رميده


نمي دانم چه مي خواهم خدايا

به دنبال چه مي گردم شب و روز

چه مي جويد نگاه خسته من

چرا افسرده است اين قلب پرسوز



ز جمع آشنايان مي گريزم

به كنجي مي خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تيرگي ها

به بيمار دل خود مي دهم گوش



گريزانم از اين مردم كه با من

بظاهر همدم و يكرنگ هستند

ولي در باطن از فرط حقارت

به دامانم دوصد پيرايه بستند



از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند

برويم چون گلي خوشبو شكفتند

ولي آن دم كه در خلوت نشستند

مرا ديوانه اي بدنام گفتند



دل من، اي دل ديوانه من

كه مي سوزي ازين بيگانگي ها

مكن ديگر ز دست غير فرياد

خدارا، بس كن اين ديوانگي ها



فروغ فرخزاد

یکشنبه

از ژرفاي آن غرقاب

شب تاريك و « بيم موج » و گردابي چنين هائل

كجا دانند حال ما « سبكباران ساحل ها »

((حافظ ))

***

در آن شب تاريك وآن گرداب هول انگيز،

حافظ را

تشويش توفان بود و « بيم موج » دريا بود !

ما، اينك از اعماق آن گرداب،

از ژرفاي آن غرقاب،

چنگال توفان بر گلو،

هر دم نهنگي روبرو،

هر لحظه در چاهي فرو،

تن پاره پاره، نيمه جان، در موج ها آويخته،

در چنبر اين هشت پايان دغل، خون از سراپا ريخته،

***

صد كوه موج از سر گذشته، سخت سر كشته،

با ماتم اين كشتي بي ناخداي بخت برگشته،

هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛

سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :

- (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها ... ! ))

مرحوم فريدون مشيري

شنبه

"سنگ گور "

اي رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانكه به جز تلخي اندوه

در خاطر از آن چشم سياه تو ندارم

اي رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب

با خاطره ها آمدهاي باز به سويم؟

گر آمده اي از پي آن دلبر دلخواه

من او نيم او مرده و من سايه ي اويم

من او نيم آخر دل من سرد و سياه است

او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه كس در همه احوال

سوداي تو را اي بت بي مهر !‌ به سر داشت

من او نيم اين ديده ي من گنگ و خموش است

در ديده ي او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تيرگي ي شامگهان بود

من او نيم آري ، لب من اين لب بي رنگ

ديري ست كه با خنده يي از عشق تو نشكفت

اما به لب او همه دم خنده ي جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده مي خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم

آن كس كه تو مي خواهيش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم كه به ناگاه

چون ديد و چها كرد و كجا رفت و چرا مرد

من گور ويم ، گور ويم ، بر تن گرمش

افسردگي و سردي ي كافور نهادم

او مرده و در سينه ي من ،‌ اين دل بي مهر

سنگي ست كه من بر سر آن گور نهادم

سيمين بهبهاني

"" فراموش ""

با شما هستم من ، آي ... شما
چشمه هايي كه ازين راهگذر مي گذريد
با نگاهي همه آسودگي و ناز و غرور
مست و مستانه هماهنگ سكوت
به زمين و به زمان مي نگريد
او درين دشت بزرگ
چشمه ي كوچك بي نامي بود
كز نهانخانه ي تاريك زمين
در سحرگاه شبي سرد و سياه
به جهان چشم گشود
با كسي راز نگفت
در مسيرش نه گياهي ، نه گلي ، هيچ نرست
رهروي هم به كنارش ننشست
كفتري نيز در او بال نشست
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يك روز كه برخاستم از خواب ، نديدم او را
به كجا رفته ، نمي دانم ، ديري ست كه نيست
از شما پرسم من ، آي ... شما

             رهروان هيچ نياسودند
             خوشدل و خرم و مستانه
             لذت خويش پرستانه
             گرم سير و سفر و زمزمه شان بودند

با شما هستم من ، آي ... شما
سبزه هاي تر ، چون طوطي شاد
بوته هاي گل ، چون طاووس مست
كه بر اين دامنه تان دستي كشت
نقشتان شيرين بست
چو بهشتي به زمين ، يا چو زميني به بهشت
او بر آن تپه ي دور
پاي آن كوه كمر بسته ز ابر
دم آن غار غريب
بوته ي وحشي تنهايي بود
كز شبستان غم آلود زمين
در غروبي خونين
به جهان چشم گشود
نه به او رهگذري كرد سلام
نه نسيمي به سويش برد پيام
نه بر او ابري يك قطره فشاند
نه بر او مرغي يك نغمه سرود
من نديدم شب و روزش بودم
صبح يك روز نبود او ، به كجا رفته ، ندانم به كجا
از شما پرسم من ، آي شما

           طاوسان فارغ و خاموش نگه كردند
           نگي بي غم و بيگانه
           طوطيان سر خوش و مستانه
           سر به نزديك هم آوردند

با شما هستم من ، آي شما
اختراني كه درين خلوت صحراي بزرگ
شب كه آيد ، چو هزاران گله گرگ
چشم بر لاشه ي رنجور زمين دوخته ايد
واندر آهنگ بي آزرم نگهتان تك و توك
سكه هايي همه قلب و سيه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
حيله بازانه نگه داشته ، اندوخته ايد
او در آن ساحل مغموم افق
اختر كوچك مهجوري بود
كز پس پستوي تاريك سپهر
در دل نيمشبي خلوت و اسرار آميز
با دلي ملتهب از شعله ي مهر
به جهان چشم گشود
نه به مردابي يك ماهي پير
هشت بر پولكش از وي تصوير
نه بر او چشمي يك بوسه پراند
نه نگاهي به سويش راه كشيد
نه به انگشت كس او را بنمود
تا شبي رفت و ندانم به كجا
از شما پرسم من ، آي ... شما

         گرگها خيره نگه كردند
         هم صدا زوزه بر آوردند
         ما نديديم ، نديديمش
         نام ، هرگز نشنيديمش

            نيم شب بود و هوا ساكت و سرد
            تازه ماه از پس كهسار برون آمده بود
            تازه زندان من از پرتو پر الهامش
            كز پس پنجره اي ميله نشان مي تابيد
            سايه روشن شده بود

                و آن پرستو كه چنان گمشده اي داشت ، هنوز
                همچنان در طلبش غمزده بود
                ماه او را دم آن پنجره آورد و به وي
                با سر انگشت مرا داد نشان
                كاين همان است ، همان گمشده ي بي سامان
                كه درين دخمه ي غمگين سياه
                كاهدش جان و تن و همت و هوش
                مي شود سرد و خموش


يكي از زيباترين  اشعار مهدي اخوان ثالث

" سكوت "

وقتي تــــو بــــودي،
ســــكـوت آنــچنان زيبـــا بــود،
كه مي‌شد خــوشه‌هاي محبت را از خيال نام تو چيـد!

وقتي تــــو بــــودي،
بــاور بــا تـــو بودن،
تنها به خوابي مي‌ماند كه با نسيم صبحگاهي از آسمان خيالم
به فراموشي سپرده مي‌شد!

ولي وقتي بــروي!
شايد باور بــي تـــو بودن، نگاه سرد مرا به مهرباني يك دوســت
بيشتر آشـــنا كــند.


محمدرضا خاكباز

" از ياد رفته"

رفتيم و كس نگفت ز ياران كه يار كو؟
آن رفته ي شكسته دل بي‌قرار كو؟
چون روزگار غم كه رود رفته‌ايم و يار
حق بود اگر نگفت كه آن روزگار كو؟
چون مي‌روم به بستر خود مي‌كشد خروش
هر ذرّه‌ي تنم به نيازي كه يار كو؟
آريد خنجري كه مرا سينه خسته شد
از بس كه دل تپيد كه راه فرار كو؟
آن شعله‌ي نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه‌هاي گرم فزون از شمار كو؟
آن سينه يي كه جاي سرم بود از چه نيست؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار كو؟

رو كرد نوبهار و به هر جا گلي شكفت
در من دلي كه بشكفد از نوبهار كو؟
گفتي كه اختيار كنم ترك ياد او
خوش گفته‌اي وليك بگو اختيار كو؟


سيمين بهبهاني

" قصه اي از شب "


شب است
شبي آرام و باران خورده و تاريك
كنار شهر بي‌غم خفته غمگين كلبه‌اي مهجور
فغانهاي سگي ولگرد مي‌آيد به گوش از دور
به كرداري كه گويي مي‌شود نزديك
درون كومه‌اي كز سقف پيرش مي‌تراود گاه و بيگه قطره‌هايي زرد
زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
دود بر چهره‌ي او گاه لبخندي
كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي
نشسته شوهرش بيدار، مي‌گويد به خود در ساكت پر درد
گذشت امروز، فردا را چه بايد كرد ؟

كنار دخمه‌ي غمگين
سگي با استخواني خشك سرگرم است
دو عابر در سكوت كوچه مي‌گويند و مي‌خندند
دل و سرشان به مي، يا گرمي انگيزي دگر گرم است

شب است
شبي بيرحم و روح آسوده، اما با سحر نزديك
نمي‌گريد دگر در دخمه سقف پير
و ليكن چون شكست استخواني خشك
به دندان سگي بيمار و از جان سير
زني در خواب مي گريد
نشسته شوهرش بيدار
خيالش خسته، چشمش تار


مهدي اخوان ثالث

" قاصدك "

قاصدك! هان، چه خبر آوردي؟
از كجا وز كه خبر آوردي؟

خوش خبر باشي، اما، ‌اما
گرد بام و در من
بي‌ثمر مي‌گردي

انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند

قاصدك
در دل من همه كورند و كرند

دست بردار ازين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي‌گويد
كه دروغي تو، دروغ
كه فريبي تو، فريب

قاصدك هان،
ولي... آخر... اي واي
راستي آيا رفتي با باد؟
با توام، آي! كجا رفتي؟ آي
راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
مانده خاكستر گرمي، جايي؟
در اجاقي طمع شعله نمي‌بندم...
خردك شرري هست هنوز؟

قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي‌گريند


مهدي اخوان ثالث

جمعه

" به باغ همسفران " سهراب سپهري

صدا کن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي ست
که در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراک کوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم
چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من
شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي‌کرد
و خاصيت عشق اين است...
کسي نيست... بيا
زندگي را بدزديم
و آن وقت
ميان دو ديدار تقسيم کنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيز ها را ببينيم...
ببين عقربک‌هاي فواره در صفحه‌ي ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي‌کند.
بيا آب شو در سطر خاموشي‌ام
بيا ذوب کن در کف دست من جرم نوراني عشق را...
مرا گرم کن
(و يک بار در بيابان هاي کاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد
آن وقت در پشت يک سنگ
اجاق شقايق مرا گرم کرد)



در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

***

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید. ~~



"خسته‌ام"

محبس خويشتن منم ، از اين حصار خسته ام

      من همه تن انا اللحقم ،‌ كجاست دار ، خسته ام

در همه جاي اين زمين ، همنفسم كسي نبود

      زمين ديار غربت است ،‌ از اين ديار خسته ام



كشيده سرنوشت من به دفترم خط عذاب

    از آن خطي كه او نوشت به يادگار خسته ام

        در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام

             هم از خزان تكيده ام ، هم از بهار خسته ام



به گرد خويش گشته ام ، سوار اين چرخ و فلك

      بس است تكرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام

           دلم نمي تپد چرا ، به شوق اين همه صدا

                من از عذاب كوه بغض ، به كوله بار خسته ام



هميشه من دويده ام ، به سوي مسلخ غبار

       از آنكه گم نمي شوم در اين غبار ، خسته ام

            به من تمام مي شود سلسله اي رو به زوال

                   من از تبار حسرتم كه از تبار خسته ام


قمار بي برنده ايست ، بازي تلخ زندگي

       چه برده و چه باخته ،‌ از اين قمار خسته ام

            گذشته از جاده ي ما ، تهي ترين غبار ها

                 از اين غبار بي سوار ،‌ از انتظار خسته ام

                       هميشه ياور است يار ،‌ ولي نه آنكه يار ماست

        از آنكه يار شد مرا ديدن يار، خسته ام


شعر از: اردلان سرافراز

" تو مهتابي"

تو مهتابي تو بي تابي

        تو روشن تر ز هر آبي

            تو خوبي پرز احساسي

                    ولي من خسته و تنها



              و شايد سرنوشت اينست

      و شايد سهم من اينست

و شايد ها و بايد ها .......



و اينک در دلم گرماي عشق توست

      که چون خورشيد هستي سوز ميماند

              که جان مي بخشد و گرمي ولي ناگاه مي ميرد

و بعد از آن زمستاني پر از سرما

که مي ميرد در آن هر آنچه از احساس مي رويد

              و تاريکي و تنهائي و ياد دل انگيزت

که با خود مي برد من را به شهر آشنائي ها،به عصر هم صدائي ها

و مي آرد به ياد من شب سرد جدائي را

                       و آن موسيقي غم انگيزو غم افزا

        و تو با آن همه خوبي

                و تو با آن صداي غرق مهجوري



ومن با اشک و با گريه به تو گفتم حقيقت را چنان که بود

                  و تو خنديدي و گفتي که حرفت عاقلانه نيست

                           که حرفت در دل سنگم ندارد هيچ تاثيري

          و بسيارند آنان که به من گويند دائم اين سخن ها را

و گفتي ديگرت فرصت براي هم صدائي نيست



وليکن بود ميدانم !



و من بي هيچ چون و چرا گفتم:

خداحافظ !خداحافظ ............



و تو رفتي و من ماندم در اين غربتگه ديرين

                کنار عطر ياد تو به ياد آن غم شيرين



شيرين ك

پنجشنبه

*یاد ایامی*

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل ، آشیانی داشتم
***

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان ، اشک روانی داشتم
***

آتشم برجان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ، ترجمانی داشتم
***

چون سرشک از شوق بودم خاک بوس در گهی
چون غبار از شکر ، سر بر آستا نی داشتم
***

در خزان با سرو و نسرینم ، بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین ، آسمانی دا شتم
***

درد بی عشقی زجانم برده طاقت، ورنه من
داشتم آرام ، تا آرام جا نی دا شتم
***

بلبل طبعم « رهی» باشد زتنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا ، تا همزبانی داشت
***

***

"بزم ثريا "

زشت بيني را رها كن روي زيبا را ببين

در چمن از خار بگذر لطف گل ها را ببين

شادمان در بيشه ها بگذر به همراه نسيم

بر بلند شاخه مرغان خوش آوا را ببين

گر سر جنگل نداري ره بگردان سوي دشت

بال در بال كبوتر لطف صحرا را ببين

در شب اردبيهشتي خيره شو بر آسمان

گر نديدي شكل مينا رنگ مينا را ببين

مشتري را بر پرند آسمان ديدار كن

رقص صدها اختر و بزم ثريا را ببين

تكيه بر ساحل بزن وقت طلوع آفتاب

قايق زرين مهر و نقش دريا را ببين

در شفق خورشيد را بنگر چو شمعي در حباب

ابر رنگين را نگه كن آسمان ها را ببين

در شب مهتاب بگذر از دل مردابها

وندر آينه عكس ماه تنها را ببين

از جگن ها بستري كن در سكوت نيمشب

تا سحر در بزم غئكان شور وغوغا را ببين

صد هزاران نقش زيبا مي درخشد پيش چشم

در ميان نقش ها نقاش زيبا را ببين

آفرينش سر بسر زيباست زشتي ها ز ماست

چشم دل بگشا و صنع آن دلا را ببين


                                      مهدي سهيلي

"خسته‌ام از اين كوير"

خسته‌ام از اين كوير، اين كوير كور و پير
اين هبوط بي‌دليل، اين سقوط ناگزير

آسمان بي‌هدف، بادهاي بي‌طرف
ابرهاي سربه‌راه، بيدهاي سر به زير

اي نظاره شگفت، اي نگاه ناگهان!
اي هماره در نظر، اي هنوز بي‌نظير!

آيه آيه‌ات صريح، سوره سوره‌ات فصيح!
مثل خطي از هبوط، مثل سطري از كوير

مثل شعر ناگهان، مثل گريه بي امان
مثل لحظه‌هاي وحي؛ اجتناب ناپذير

اي مسافر غريب در ديار خويشتن
با تو آشنا شدم، با تو در همين مسير!

از كوير سوت و كور، تا مرا صدا زدي
ديدمت ولي چه دور! ديدمت ولي چه دير!

اين تويي در آن طرف، پشت ميله ها رها
اين منم در اين طرف، پشت ميله ها اسير

دست خسته مرا، همچو كودكي بگير
با خودت مرا ببر، خسته‌ام از اين كوير!

                                           قيصر امين‌پور

" آه ! "

باز اين دل سرگشته من
         ياد آن قصه شيرين افتاد:


بيستون بود و تمناي دو دوست.
       آزمون بود و تماشاي دو عشق.


در زماني که چو کبک ،
       خنده مي‌زد "شيرين"
                 تيشه مي‌زد "فرهاد"!


نه توان گفت به جانبازي فرهاد : افسوس...
          نه توان کرد ز بي‌دردي "شيرين" فرياد


کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است!
                        عشق در جان کسي ريختن است!


کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست
            خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
                           خواه با کوه در آويختن است .


رمز شيريني اين قصه کجاست؟
                 که نه تنها شيرين،
                               بي‌نهايت زيباست...


آن که آموخت به ما درس محبت مي‌خواست :
              جان چراغان کني از عشق کسي
                                 به اميدش ببري رنج بسي...
                                              تب و تابي بودت هر نفسي...
                                                                   به وصالي برسي يا نرسي.

چهارشنبه

برای یار سفر کرده


دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت

یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد

گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

شوخی مکن که مرغ دل بی​قرار من

سودای دام عاشقی از سر به درنکرد

هر کس که دید روی تو بوسید چشم من

کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع

او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد


سه‌شنبه

می تراود مهتاب

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند

***

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
%%%%%
نیما یوشیج

روز مبادا

وقتی تو نیستی
نه هست های ما

چونانکه بایدند

نه بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم

وحرف آخرم را
با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

دردل ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا!

اما

در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هرچه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درستمثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند؟

شاید

امروزنیز روزمبادا

باشد!

وقتی تونیستی

نه هست های ما

چوانکه بایدند

نه بایدها...

هرروز بی تو

روز مباداست!

بهشت یار

دل من کوره‌ي سوزان عشق است
دلم سوگند پاکش جان عشق است
دلم این عاشق شوریده‌ي مست
نمک پرورده‌ي دامان عشق است

دریغا چشم بینايی نداروم
ببین جز جان رسوايی نداروم
اگر رد می کنی رد کن ولی من
بجز درگاه تو جايی نداروم
بجز درگاه تو جايی نداروم

پریشان خاطر و مست تویوم مو
قسم بر غم که پا بست تویوم مو
اگر شوریده حال و بیقراروم
نمک پرورده‌ي دست تویوم مو
نمک پرورده‌ي دست تویوم مو

خداوندا دلی دارم عطش سوز
که نه در شب بود تابش نه در روز
ز بعد مردنم ای آتش عشق
کنار گور من شمعی بیفروز
ز بعد مردنم ای آتش عشق
کنار گور من شمعی بیفروز
شمعی بیفروز

شب از نیمه گذشت و دیده باز است
چرا امشب شبم دور و دراز است
وضو کن با سرشک چشمم ای دل
که امشب فرصت راز و نیاز است
که امشب فرصت راز و نیاز است...

**************

نيلوفرانه( قیصر امین پور )

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

خدایا بی پناهم
ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است
ببین غرق گناهم
دو دست دعا فرا برده ام به سوی آسمانها
که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها

چو نیلوفر عاشقانه چنان می پیچم به پای تو
که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو
بدست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد
به آه و زاری اگر نپذیری شکسته دلم را دگر که پذیرد

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
ز غمهای دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

خدایا بی پناهم
ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است
ببین غرق گناهم
دو دست دعا فرا برده ام به سوی آسمانها
که تا پر کشم به بال غمت رها در کهکشانها
به سوي آسمان ها...

لینک mp3

بوی پیراهن تو

صحرا صحرا دویده ام سرگردان از پی تو
دریا دریا گذشته ام در طوفان از پی تو
دست از دنیا کشیده ام بی سامان از پی تو
از من از ما رهیده ام دست افشان از پی تو

گیسوی تو دام بلا
ابروی تو تیغ فنا
در دست دوای دل
روی تو بهشت برین
موی تو بنفشه ترین
زنجیر پای دل

دنیا دنیا گشته ام به بوی تو
پنهان پیدا گر به گفت و گوی تو
هر سو هر جا روی من به سوی تو
دردا دردا کی رسم به بوی تو ؟

دستم بر دامن تو
بوی پیراهن تو
سوی چشم عاشقان
یاس و سوسن شکفد
دامن دامن شکفد
با یادت ز باغ جان

دیگر افتاده ام از پا دراین صحرا
در راهم صخره و خارا خارا خارا
چون کشتی در دل طوفان یارا یارا
دریاب ای ساحل دریا ما را ما را

شب و سحر به نام تو ترانه می خوانم
به شوق یک سلام تو همیشه می مانم

صحرا صحرا دویده ام سرگردان از پی تو
دریا دریا گذشته ام در طوفان از پی تو
دست از دنیا کشیده ام بی سامان از پی تو
از من از ما رهیده ام دست افشان از پی تو
یارا یارا ...
بوی پیراهن mp3

شنبه

رســـــوای زمـــــــانه منـــــم

شمع و پروانه منم مست میخانه منم

رسوای زمانه منم دیوانه منم

رسوای زمانه منم دیوانه منم

یار پیمانه منم از خوب بیگانه منم

رسوای زمانه منم دیوانه منم

چون باد صبا در به درم

با عشق و جنون همسفرم

شمع شب بی سحرم

از خود نبود خبرم

رسوای زمانه منم دیوانه منم

تو ای خدای من شنو نوای من

زمین و آسمان تو میلرزد به زیر پای من

مه و ستارگان تو میسوزد ز ناله های من

رسوای زمانه منم دیوانه منم

رسوای زمانه منم دیوانه منم

وی از این شیدا دل من

مست و بی و پروا دل من

مجنون هر صحرا دل من

رسوا دل من رسوا دل من

ناله تنها دل من داغ حصرت ها دل من

سرمایه سودا دل من

رسوا دل من

خاک سر پروانه منم خون دل پیمانه منم

چون شور ترانه تویی چون آه شبانه منم

رسوای زمانه منم دیوانه منم

رسوای زمانه منم دیوانه منم

چهارشنبه

رویا

ای نامت از دل و جان ، در همه جا به هر زبان جاری است
عطر پاک نفست ، سبز و رها از آسمان جاری است
نور یادت همه شب ، در دل ما چو کهکشان جاری است

تو نسیم خوش نفسی ، من کویر خار و خسم
گر به فریادم نرسی ، من چو مرغی در قفسم
تو با منی اما من از خودم دورم
چو قطره از دریا ، من از تو مهجورم

ای نامت از دل و جان ، در همه جا به هر زبان جاری است
عطر پاک نفست ، سبز و رها از آسمان جاری است
نور یادت همه شب ، در دل ما چو کهکشان جاری است

با یادت ای بهشت من ، آتش دوزخ کجاست
عشق تو در سرشت من ، با دل و جان آشناست

با یادت ای بهشت من ، آتش دوزخ کجاست
عشق تو در سرشت من ، با دل و جان آشناست
چگونه فریادت نزنم ، چرا دم از یادت نزنم در اوج تنهايی
اگر زمین ویرانه شود ، جهان همه بیگانه شود ، تویی که با مایی

ای نامت از دل و جان ، در همه جا به هر زبان جاری است
عطر پاک نفست ، سبز و رها از آسمان جاری است
نور یادت همه شب ، در دل ما چو کهکشان جاری است



یکشنبه

بشنو از نی

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

هر کسی از ظن خود شد یار من
از دورن من نجست اسرار من


سر من از ناله ی من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست

آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد

نی حریف هر که از یاری برید
پرده هاایش پرده های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید؟

نی حدیث راه پرخون می کند
قصه های عشق مجنون می کند

محرم این هوش جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو:"رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست"

هرکه جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد

درنیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید_ والسلام

سه‌شنبه



یادها رفتند و ما هم میرویم از یادها ، کی پر کاهی بماند در میان بادها
****
میان سجده سبز سحرگاهان اگر بر خاطرت رد شد خیال من ، دعایم کن

سال نو رو به همه خوانندگان این وبلاگ و دوستان و آشنایان تبریک میگم