تو مهتابي تو بي تابي
تو روشن تر ز هر آبي
تو خوبي پرز احساسي
ولي من خسته و تنها
و شايد سرنوشت اينست
و شايد سهم من اينست
و شايد ها و بايد ها .......
و اينک در دلم گرماي عشق توست
که چون خورشيد هستي سوز ميماند
که جان مي بخشد و گرمي ولي ناگاه مي ميرد
و بعد از آن زمستاني پر از سرما
که مي ميرد در آن هر آنچه از احساس مي رويد
و تاريکي و تنهائي و ياد دل انگيزت
که با خود مي برد من را به شهر آشنائي ها،به عصر هم صدائي ها
و مي آرد به ياد من شب سرد جدائي را
و آن موسيقي غم انگيزو غم افزا
و تو با آن همه خوبي
و تو با آن صداي غرق مهجوري
ومن با اشک و با گريه به تو گفتم حقيقت را چنان که بود
و تو خنديدي و گفتي که حرفت عاقلانه نيست
که حرفت در دل سنگم ندارد هيچ تاثيري
و بسيارند آنان که به من گويند دائم اين سخن ها را
و گفتي ديگرت فرصت براي هم صدائي نيست
وليکن بود ميدانم !
و من بي هيچ چون و چرا گفتم:
خداحافظ !خداحافظ ............
و تو رفتي و من ماندم در اين غربتگه ديرين
کنار عطر ياد تو به ياد آن غم شيرين
شيرين ك
تو روشن تر ز هر آبي
تو خوبي پرز احساسي
ولي من خسته و تنها
و شايد سرنوشت اينست
و شايد سهم من اينست
و شايد ها و بايد ها .......
و اينک در دلم گرماي عشق توست
که چون خورشيد هستي سوز ميماند
که جان مي بخشد و گرمي ولي ناگاه مي ميرد
و بعد از آن زمستاني پر از سرما
که مي ميرد در آن هر آنچه از احساس مي رويد
و تاريکي و تنهائي و ياد دل انگيزت
که با خود مي برد من را به شهر آشنائي ها،به عصر هم صدائي ها
و مي آرد به ياد من شب سرد جدائي را
و آن موسيقي غم انگيزو غم افزا
و تو با آن همه خوبي
و تو با آن صداي غرق مهجوري
ومن با اشک و با گريه به تو گفتم حقيقت را چنان که بود
و تو خنديدي و گفتي که حرفت عاقلانه نيست
که حرفت در دل سنگم ندارد هيچ تاثيري
و بسيارند آنان که به من گويند دائم اين سخن ها را
و گفتي ديگرت فرصت براي هم صدائي نيست
وليکن بود ميدانم !
و من بي هيچ چون و چرا گفتم:
خداحافظ !خداحافظ ............
و تو رفتي و من ماندم در اين غربتگه ديرين
کنار عطر ياد تو به ياد آن غم شيرين
شيرين ك
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر