شنبه

"بيهودگي "







چه مي‌كوشي به درمان من اي بخت

كه من پرورده‌ي دامان دردم

جگر پرورد غم، با اشك گرمم

ره‌آورد خزان، با آه سردم



شبي در من نشسته سرد و خاموش

كه در او، رنگي از خواب و خيال است

به شهر روز، ره بردن از اين شام

خيالي خام و اميدي محال است



نه اميدي، كه ره جويم به تدبير

نه تدبيري، از اين گرداب اندوه

مرا درياي حسرت، موج در موج

مرا صحراي محنت، كوه در كوه



چه مي‌پويم، ره تاريك اين عمر؟

كه در او نيست پيدا آفتابي!

مگر جان را فريبي زنده دارد

در اين وادي نمي‌بينم سرابي



چو خار اين بيابان، تشنه‌كامي

سراپاي وجودم در شرر سوخت

نروئيده گلي در دامن صبر

دلم چون لاله‌ از داغ جگر سوخت



به دامان سحر در كوچه‌ي آه

جهاني تيره بينم پيچ در پيچ

نوايي مي‌رسد از مرغ افسوس

كه هستي نيست جز افسانه‌ي "هيچ"



مرا زين راه طاقت سوز پرسي

چه حاصل؟ مانده پايان را ره‌آورد

همه رنج و همه رنج و همه رنج

همه درد و همه درد و همه درد !



همسفر عشق

چون همسفر عشق شدي مرد سفر باش
هم منتظر حادثه، هم فکر خطر باش
گفتم که چرا دورتر از خواب و سرابي؟
گفتي که منم با تو وليکن تو نقابي
فرياد کشيدم تو کجايي ، تو کجايي ؟؟
گفتي که طلب كن تو مرا تا که بيابي
گفتم که عطش مي کشدم در تب صحرا
گفتي که مجوي آب و عطش باش سرا پا
گفتم که نشانم بده گر چشمه اي آنجاست
گفتي چو شدي تشنه ترين قلب تو درياست
گفتم که در اين راه کو نقطه آغاز
گفتي که تويي تو خود پاسخ اين راز
گر همسفر عشق شدی مرد سفر باش
ور نه ره خود گیر و یکی راهگذر باش
هم نعره ی امواج گرت حربده ای نیست
در برکه ی آسایش خود زمزمه گر باش
هشدار که یخ تاب تب عشق ندارد
گر بسته ی قالب شده ای فکر دگر باش

عیسی ات اگر جان بدمد شب پره ای باش
وام از نفس عشق کن و مرغ سحر باش

هر خواب رگی در خور خون تو و من نیست
از خون منی در رگ بیدار خطر باش

جمعه

من او بدم...

من او بدم

من او شدم

با او بدم

بی او شدم

در عشق او چون او شدم

زین رو چنین بی سو شدم

در عشق او چون او شدم


شیدا شدم


پیدا شدم.....





در گلستانه

در گلستانه

دشت‌هايي چه فراخ !
................ کوههايي چه بلند !
..............................در گلستانه چه بوي علفي مي‌آمد !
من در اين آبادي، پي چيزي مي‌گشتم ،
.....................................پي خوابي شايد،
....................................................پي نوري ، ريگي ، لبخندي .
پشت تبريزي‌ها
..............غفلت پاكي بود، كه صدايم مي‌زد .
پاي ني‌زاري ماندم، باد مي‌آمد، گوش دادم ،
......................................چه كسي با من، حرف مي‌زد ؟
................................................................سوسماري لغزيد
............................................................................راه افتادم .
...................يونجه زاري سر راه،
....................................بعد جاليز خيار، بوته‌هاي گل رنگ
..............................................................و فراموشي خاك
.........................................*****
لب آبي
.....گيوه ها را كندم، و نشستم، پاها در آب :
من چه سبزم امروز
..................و چه اندازه تنم هشيار است !
.................................نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه .
چه كسي پشت درختان است !
.........................هيچ! مي‌چرد گاوي در كرد .
ظهر تابستان است .
.............سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است .
..................................................سايه هايي بي لك ،
................................گوشه‌اي روشن و پاك
..............................كودكان احساس! جاي بازي اينجاست .
زندگي خالي نيست :
....................مهرباني هست، سيب هست ، ايمان هست .
...............................................آري!!
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد .
در دلم چيزي هست، مثل يك بيشهء نور، مثل خواب دم صبح
............................و چنان بي‌تابم، كه دلم مي خواهد
............................................بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه .
.........................................دورها آوايي است، كه مرا مي‌خواند .

باز بالاتر کجاست

گفت : آنجا چشمه خورشید هاست


آسمان ها روشن از نور و صفا است


موج اقیانوس جوشان فضا است


باز من گفتم که : بالاتر کجاست


گفت : بالاتر جهانی دیگر است


عالمی کز عالم خکی جداست


پهن دشت آسمان بی انتهاست


باز من گفتم که بالاتر کجاست


گفت : بالاتر از آنجا راه نیست


زانکه آنجا بارگاه کبریاست


آخرین معراج ما عرش خداست


بازمن گفتم که : بالاتر کجاست


لحظه ای در دیگانم خیره شد


گفت : این اندیشه ها بس نارساست


گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه


تا نپنداری که گفتاری خطاست


دورتر از چشمه خورشید ها


برتر از این عالم بی انتها


باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست








عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم؛


که می ديدم يکی عريان و لرزان؛

ديگری پوشيده از صد جامه ی رنگين؛


زمين و آسمان را،


واژگون، مستانه می کردم.


*****


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم؛


برای خاطر تنها يکی مجنونِ صحراگردِ بی سامان،


هزاران ليلی ناز آفرين را کو به کو،


آواره و ديوانه می کردم.

*****


عجب صبری خدا دارد!


اگر من جای او بودم؛


به گردِ شمع سوزانِ دلِ عشاقِ سرگردان،


سراپایِ وجودِ بی وفا معشوق را،


پروانه می کردم.

*****


عجب صبری خدا دارد!


چرا من جایِ او باشم؛


همين بهتر که او خود جایِ خود بنشسته

و تابِ تماشایِ تمامِ زشتکاری هایِ اين مخلوق را دارد!


وگرنه من به جایِ او چو بودم،


يک نفس کی عادلانه سازشی،


با جاهل فرزانه می کردم؛


عجب صبری خدا دارد!
عجب صبری خدا دارد!





پنجشنبه

مهدی اخوان ثالث ( م . امید )


چون سبوی تشنه ...

از تهی سرشار

جویبار لحظه ها جاری ست

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب ، واندر آب بیند سنگ

دوستان و دشمنان را می شناسم من

زندگی را دوست می دارم

مرگ را دشمن

وای ، اما با که باید گفت این ؟ من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجا بردن

جویبار لحظه ها جاری

زندگینامه اخوان ثالث ...درادامه مطلب

زمستان- مهدی اخوان ثالث ( م . امید )

زمستان






سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت


سرها در گریبان است


کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را


نگه جز پیش پا را دید ، نتواند


که ره تاریک و لغزان است


وگر دست محبت سوی کسی یازی


به کراه آورد دست از بغل بیرون


که سرما سخت سوزان است


نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک


چو دیدار ایستد در پیش چشمانت


نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم


ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟


مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین


هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای


دمت گرم و سرت خوش باد


سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای


منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم


منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور


منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور


نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم


بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم


حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد


تگرگی نیست ، مرگی نیست


صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است


من امشب آمدستم وام بگزارم


حسابت را کنار جام بگذارم


چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟


فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست


حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است


و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده


به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است


حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت


هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان


نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین


درختان اسکلتهای بلور آجین


زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه


غبار آلوده مهر و ماه


زمستان است






زنده یاد م. امید

چهارشنبه

سينه مالامال درد است ای دريغا مرهمی
دل ز تنهايی به جان آمد خدا را همدمی


چشم آسايش که دارد از سپهر تيزرو
ساقيا جامی به من ده تا بياسايم دمی


زيرکی را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پريشان عالمی


سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی


در طريق عشقبازی امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی


اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نيست
ره روی بايد جهان سوزی نه خامی بی‌غمی


آدمی در عالم خاکی نمی‌آيد به دست
عالمی ديگر ببايد ساخت و از نو آدمی


خيز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهيم
کز نسيمش بوی جوی موليان آيد همی


گريه حافظ چه سنجد پيش استغنای عشق
کاندر اين دريا نمايد هفت دريا شبنمی

هفت شهر عشق

چون گذشتی هفت وادی،درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟
چون شدند آن جایگه گم سر به سر
کی خبر بازت دهد ای بی خبر؟
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس ، بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفت
پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین وادی فقر است و فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت


وادی اول:طلب


ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت درباختن
در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کردن از هرچه هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات


وادی دوم:عشق


کس درین وادی بجز آتش مباد
وان که آتش نیست عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو و سوزنده و سرکش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان
درکشد خوش خوش بر آتش صد جهان


وادی سوم:معرفت


چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود
گلخن دنیا بر او گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او
خود نبیند ذره ای جز دوست او


وادی چهارم:استغنا


هفت دریا یک شَمَر اینجا بود
هفت اخگر یک شرر اینجا بود
هشت جنت نیز اینجا مرده ای است
هفت دوزخ همچون یخ افسرده ای است


وادی پنجم:توحید


رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک ، یکی باشد تمام


وادی ششم:حیرت


مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر ماند و گم کرده راه
گر بدو گویند"مستی یا نه ای؟
نیستی گویی که هستی یا نه ای؟
در میانی یا برونی از میان؟
برکناری یا نهانی یا عیان؟
فانیی یا باقیی یا هردویی؟
یا نه ای هردو ، تویی یا نه تویی؟"
گوید:"اصلا می ندانم چیز من
وان "ندانم" هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پر عشق دارم هم تهی"


وادی هفتم:فقر و فنا


بعد از این وادی فقر است و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود
گنگی و کری و بیهوشی بود
حالمان بد نيست غم كم مي خوريم


كم كه نه! هر روز كم كم ميخوريم
آب مي خواهم،‌سرابم مي دهند


عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم كجا رفتم به خواب


از چه بيدارم نكردي آفتاب؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند


بي گناه بودم و دارم زدند
دشنه اي نامرد بر پشتم نشست


از غم نامردمي پشتم شكست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد


يك شبه بيداد آمد،‌داد شد
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام


تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام
عشق اگر اينست مرتد مي شوم


خوب اگر اينست من بد مي شوم
بس كن اي دل نابسماماني بس است


كافرم ديگر مسلماني بس است
در ميان خلق سردرگم شدم


عاقبت آلوده مردم شدم
بعد از اين با بي كسي خومي كنم


هرچه در دل داشتم رو مي كنم
نيستم از مردم خنجر بدست


بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم،‌ بت پرستي كار ماست


چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد مي بارد چو لب تر مي كنم


طالعم شوم است باور مي كنم
من كه با دريا تلاطم كرده ام


راه دريا را چرا گم كرده ام؟
قفل غم بر درب سلولم مزن!


من خودم خوش باورم گولم مزن!
من نمي گويم كه با من يار باش


من نمي گويم مرا غم خوار باش
من نمي گويم؛ دگر گفتن بس است


گفتن اما هيچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين ! شاد باش


دست كم يك شب تو هم فرهاد باش
آه ! در شهر شما ياري نبود


قصه هايم را خريداري نبود!!!
واي! رسم شهرتان بيداد بود


شهرتان از خون ما آباد بود
از درو ديوارتان خون مي چكد


خون من، فرهاد،‌ مجنون مي چكد
خسته ام از قصه هاي شومتان


خسته از همدردي مسمومتان
اينهمه خنجر، دل كس خون نشد


اين همه ليلي،‌كسي مجنون نشد
آسمان خالي شد از فريادتان


بيستون در حسرت فرهادتان
كوه كندن گر نباشد پيشه ام


بويي از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دورو پايم لنگ بود


قيمتش بسيار و دستم تنگ بود
گرنرفتم هر دو پايم خسته بود


تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ كس دست مرا وا كرد؟ نه!


فكر دست تنگ ما را كرد؟ نه!
هيچ كس از حال ما پرسيد؟ نه!


هيچ كس اندوه ما را ديد؟ نه!
هيچ كس اشكي براي ما نريخت


هر كه با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدنيست


من از اين و آن پرسيدنيست
گاه بر روي زمين زل مي زنم


گاه بر حافظ تفأل مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت


يك غزل آمد كه حالم را گرفت:
« ما زياران چشم ياري داشتيم


خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم»

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی

خون خوری، گر طلب روزی ننهاده کنی

آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد

حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی

گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است

عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی

تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف

مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی

اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان

گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی

خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات

مگر از نقش پراکنده ورق ساده کنی

کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ

ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی

ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن

که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی

گناهی ندارم


گناهی ندارم ولی قسمت اینه
که چشمای کورم به راهت بشینه
برای دله من واسه جسم خستم
منی که غرورو تو چشمات شکستم


سر از کار چشمات کسی در نیاورد
که هر کی تو رو خواست یه روزی بد آورد
برای دل من واسه جسم خستم
منی که غرور رو تو چشمات شکستم
واسه من که برعکس کار زمونه
یکی نیست که قدر دلم رو بدونه
گناهی ندارم ولی قسمت اینه
که چشمای کورم به راهت بشینه


هنوزم زمستون به یادت بهاره
تو قلبم کسی جز تو جایی نداره
صدای دلم ساز ناسازگاره
سکوتم به جز تو صدایی نداره
تو خواب و خیالم همش فکر اینم
که دستاتو بازم تو دستام ببینم
ولی حیف از این خواب پریدم
که بازم با چشمایه کورم به راهت بشینم


سر از کار چشمات کسی در نیاورد
که هر کی تو رو خواست یه روزی بد آورد
برای دل من واسه جسم خستم
منی که غرور رو تو چشمات شکستم
__________________

سبز


مهدی اخوان ثالث: سبز




با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی گویم که باران طلا آمد
لیک ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
همچنان کز خویش و بی خویشی
در رکاب تو که می رفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصامرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق ، زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شکرها بود و شکایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی چرا رفتم
شکر پر اشکم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین ، خاتمت بازیچه ی هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم



خوشا

خوشا دردی! که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی

خوشا چشمی! که رخسار تو بیند
خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی

خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی

خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی

چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!

همه شادی و عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی

گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی

چه باک آید ز کس؟ آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی

مپرس از کفر و ایمان بیدلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی

مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی

برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی

عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی

سه‌شنبه

هیچکی نمیتونه بفهمه :

هیچکی نمیتونه بفهمه که دلم از چی گرفته
هیچکی نمیتونه بفهمه که صدام از چی گرفته
هیچکی نمی مونه تا با من تووی راهم همسفر شه
آخه میترسه که با من, با دلِ من در به در شده

هیچکی نمیدونه که چشمام چرا همیشه خیس خیسه
چرا هیچکی حتی یه نامه واسه من دیگه نمی نویسه
هیچکی نمیدونه که قلبم تا حالا چند دفه شکسته
هیچکی نمیدونه سر راه اون تا حالا چند دفه نشسته


هیچکی نمیتونه بفهمه که دلم از چی گرفته
هیچکی نمیتونه بفهمه که صدام از چی گرفته
هیچکی نمی مونه تا با من تووی راهم همسفر شه
آخه میترسه که با من, با دلِ من در به در شده

هیچکی نمیدونه که چشمام چرا همیشه خیس خیسه
چرا هیچکی حتی یه نامه واسه من دیگه نمی نویسه
هیچکی نمیدونه که قلبم تا حالا چند دفه شکسته
هیچکی نمیدونه سر راه اون تا حالا چند دفه نشسته

آخه توو کلبه ی سوت و کور و تاریکِ قلبم خورشید که جا نمیشه
میدونم اگه تا لحظه ی مرگم بگردم دنبالش پیدا نمیشه

آخه توو کلبه ی سوت و کور و تاریکِ قلبم خورشید که جا نمیشه
میدونم اگه تا لحظه ی مرگم بگردم دنبالش پیدا نمیشه

هیچکی نمیتونه بفهمه که دلم از چی گرفته
هیچکی نمیتونه بفهمه که صدام از چی گرفته
هیچکی نمی مونه تا با من تووی راهم همسفر شه
آخه میترسه که با من, با دلِ من در به در شده

هیچکی نمیدونه که چشمام چرا همیشه خیس خیسه
چرا هیچکی حتی یه نامه واسه من دیگه نمی نویسه
هیچکی نمیدونه که قلبم تا حالا چند دفه شکسته
هیچکی نمیدونه سر راه اون تا حالا چند دفه نشسته

آخه توو کلبه ی سوت و کور و تاریکِ قلبم خورشید که جا نمیشه
میدونم اگه تا لحظه ی مرگم بگردم دنبالش پیدا نمیشه

آخه توو کلبه ی سوت و کور و تاریکِ قلبم خورشید که جا نمیشه
میدونم اگه تا لحظه ی مرگم بگردم دنبالش پیدا نمیشه
__________________