شنبه

هوای گريه


نبسته ام به کس دل

نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من


ز من هر آن که او دور
چو دل به سينه نزديک
به من هر آنکه نزديک
از او جدا جدا من


نه چشم دل به سويي
نه باده در سبويي
که تر کنم گلويي
به ياد آشنا من


نه چشم دل به سويي
نه باده در سبويي
که تر کنم گلويي
به ياد آشنا من به ياد آشنا من


ستاره ها نهفته
در آسمان ابري
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من
هواي گريه با من


ستاره ها نهفته
در آسمان ابري
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من
هواي گريه با من
دلم گرفته اي دوست
هواي گريه با من

نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من
ز من هر آن که او دور
چو دل به سينه نزديک
به من هر آنکه نزديک
از او جدا جدا من
..............
هوای گريه > همايون شجريان

پاییز غم و تنهایی من

آمد خزان و شبنم غم بر چكيده است
سردي مهر بر همه جا زر كشيده است

عهد و وفا سست شد از سردي هوا
عهدي چنين مست و رها كس نديده است

زاغان به دشت خيمه ي غم بركشيده اند
بلبل به ناز در دل غم آرميده است

شد روزگار عيش كه در باغ دلخوشي
دست خزان پرده ي غم بر كشيده است

دنيا وفا نكرد به گل هاي خوش خرام
آهوي عيش از در باغش رميده است

هر جا نظر كني همه رنج و مصيبت است
ذات جهان ز رنج و بلا پروريده است

تا عاشقان ز آتش هجران دهند جان
برگرد گل آن خط عارض دميده است

كس را مجال نيست كه يك جرعه «مي» چشد
چون اشك ناز بر رخ ساقي چكيده است

با تيغ مرگ شاه و گدا مي شود درو
او «گل كن» است گر چه كه گل نور ديده است

اي ماه حسن ديدن ياران گناه نيست
غم را نگر كه خانه ي دل را گزيده است

بيگانگان ز عطر نگاهت چشيده اند
بيچاره دل كه قصه ي حسنت شنيده است

ملك جهان به ناز نگاهت برابر است
آن ناز توست هر دو جهان را خريده است

آزار عاشقان گنهي ناستودني است
خار ستم ز هجر تو بر جان خليده است

از بام مرگ مي شود آرام پر كشيد
گر مرغ جان ز آفت دنيا رهيده است

اين قلبِ جان لايق كوي حبيب نيست
بيچاره مدعي به دل غم خزيده است

حداديا ناز نگارت خريدني است
تا آسمان وصف جمالش رسيده است

چهارشنبه

مشق عشق

دلت را خانه ی ما كن ،مصفا كردنش با من

به ما درد خود افشا كن، مداواكردنش با من

بیاور قطره ی اشكی كه من هستم خریدارش

بیاور قطره ی اخلاص، دریا كردنش با من

به ماگو حاجت خود را،اجابت میكنم آنی

طلب كن هرچه میخواهی مهیا كردنش با من

بیا قبل از وقوع مرگ،روشن كن حسابت را

بیاور نیك و بد را جمع ،منها كردنش با من

اگر گم كرده ای ای دل كلید استجابت را

بیا یك لحظه با ما باش ،پیدا كردنش با من

اگر عمری گنه كردی مشو نومید از رحمت

تو توبه نامه را بنویس امضا كردنش با من

تا کی به تمنای وصال تو یگانه

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد که سرآید غم هجران تو یا نه
ای تیره غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی ...کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم ..من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آئین تو جوید
تا غنچهء بشکفتهء این باغ که بوید
هر کس به بهانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهایی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر "خیالی" به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
"شیخ بهایی"
Mokhtabad - Tamanaye Vesal

در هوایت

در هوایت بی قرارم روز شب
سر زپایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون كنم
روز و شب را كی گذارم روز و شب
جان و دل از عاشقان می خواستند
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز من است
یك زمانی سر نخارم روز و شب
تا كه عشقت مطربی آغاز كرد
گاه چنگم گاه تارم روز و شب
می زنی تو زخمه و بر می رود
تا به گردون زیر و زارم روز شب
ساقی ای كردی بشر را چل صبوح
زان خمیراندر خمار روز و شب
ای مهارعاشقان در دست تو
در میان این قطار روز و شب
می كشم مستانه بارت بی خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب
تا بنگشایم به قندت روزه ام
تا قیامت روزه دارم روز و شب
چون زخوان فضل روزه بشكنم
عید باشد روزگارم روز وشب
جان روز و جان شب ای جان تو
انتظارم انتظارم روز و شب
تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب
زان شبی كه وعده كردی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس كه كشت ِ مهرجانم تشنه است
زابر دیده اشك بارم روز و شب

یکشنبه

طی شد این عمر، ..

طی شد این عمر، تو دانی به چه سان ؟

پوچ و بس تند چونان باد دمان

همه تقصیر من است، خودم می دانم . . .

که نکردم فکری . . .

وتامل ننمودم روزی،

ساعتی یا آنی،

که چه سان می گذرد عمر گران؟


کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط . . .

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند کنون تا بچه است ،بگذارید بخندد شادان

که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست !! بایدش نالیـــدن !!

من نپرسیدم هیچ

که پس از این ز چه رو

نتوان خندیدن؟

هیچکس نیز نگفت:

زندگی چیست؟ چرا می آییم؟

بعد از این چند صباح،به کجا باید رفت؟

با کدامین توشه، به سفر باید رفت؟



نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

بعد از آن باز نفهمیدم من . . . که چه سان عمر گذشت؟

لیک گفتند همه که جوانست هنوز


بگذارید جوانی بکند، بهره از عمر برد، کامروایی بکند

بگذارید که خوش باشد و مست

بعد از این باز او را عمری هست . . .


یک نفربانگ برآورد: که او، از هم اکنون باید، فکر فردا بکند

دیگری آوا داد: که چو فردا بشود، فکرفردا بکند

سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت . . . بگذرد امروزش، همچنین فردایش!‌


با همه این احوال، من نپرسیدم هیچ،که چه سان دی بگذشت؟

آن همه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟

نه تفکر، نه تعمق و نه اندیشه دمی

عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی . . .

چه توانی که زکف دادم من . . .


قدرت عهد شباب،

می توانست مرا، تا به خدا، پیش برد

لیک بیهوده تلف گشت جوانی، هیهات !


آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه؟ رهنمایم بودند

عمرشان طی شده بی ارزش و بیهوده به کار

و مرا می گفتند که چو آنها باشم

که چو آنها دائم، فکر خوردن باشم

فـکر تامین معاش، فکر ثروت باشم

کس مرا هیچ نگفت، زندگانی کردن

فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست


و صد افسوس که چون عمر گذشـت، معنی اش می فهمم.

من نفهمیدم و كس نیز مرا هیچ نگفت. . .


حالیا دوست من، سخن من بشنو،‌ پند من را برگیر

هدف از زیستن این است رفیق:


من شدم خلق که با عزمی جزم پای از بند هواها گسلم

پای در راه حقائق بنهم

با دلی آسوده،

فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل

مملو از عشق و جوانمردی و علم در ره کشف حقائق کوشم

زره جنگ برای بدو ناحق پوشم


ره حق پویم و حق جویم و بس . . . حق گویم


آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم

شمع راه دگران گردم و با شعله خویش

ره نمایم به همه، گر چه سراپا سوزم


من شـــدم خلق که مثمر باشم . . .

نه چنین زائد و بی جوش و خروش

عمر برباد و به حسرت خاموش



ای صد افسوس که چون عمر گذشت . . .

معنی اش فهمیدم . . .



کوچه

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم



در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد



يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت



آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!



با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!



اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم



رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!



*****

زنده یاد فریدون مشیری

سكوت سحر....

سكوتي باسحر گاه بود مارا

كه آن هم پرگرفت و سوخت مارا

سحر هنگامه راز و نياز است

سحر ميخانه دلدار باز است

سحر جود و كرم بسيار دارد

سحر بوي خوش دلدار دارد

سحر مهماني خاص الهي است

سحر وقت گذار از روسياهي است

سحر آمد دلم فرياد دارد

كريمي كو كه ما را ياد آرد

كريمي كو كه دست ما بگيرد

گدا را با همه جرمش پذيرد

كريمي كو كه گردد ميزبانم

كه من مرغ شب بي آشيانم

بزرگي كن كرم بنما به حالم

ببين افسرده و بشكسته بالم

بيا جاني بده بر قلب خسته

بنه مرهم بر اين بال شكسته

مرا آماده پرواز بنما

مرا با دلبرم همراز بنما

كرم بر مضطري كن يا الهي

بيا و دلبري كن يا الهي

پناهي بر گدا جز اين حرم نيست

تو كه رسمت به جز لطف و كرم نيست

مرا امشب دگر كن ميهمانت

مرا ساكن نما در آستانت

مرا ديگر زغير خود جدا كن

خدايا دير شد ما را صدا كن