جمعه

" به باغ همسفران " سهراب سپهري

صدا کن مرا
صداي تو خوب است
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي ست
که در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراک کوچه تنهاترم
بيا تا برايت بگويم
چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من
شبيخون حجم تو را پيش بيني نمي‌کرد
و خاصيت عشق اين است...
کسي نيست... بيا
زندگي را بدزديم
و آن وقت
ميان دو ديدار تقسيم کنيم
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم
بيا زودتر چيز ها را ببينيم...
ببين عقربک‌هاي فواره در صفحه‌ي ساعت حوض
زمان را به گردي بدل مي‌کند.
بيا آب شو در سطر خاموشي‌ام
بيا ذوب کن در کف دست من جرم نوراني عشق را...
مرا گرم کن
(و يک بار در بيابان هاي کاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد
آن وقت در پشت يک سنگ
اجاق شقايق مرا گرم کرد)



در این کوچه‌هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم.
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.

***

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید. ~~



هیچ نظری موجود نیست: