خورشیدم وُ شهاب قبولم نمی کند
سیمرغم وُ عقاب قبولم نمی کند
□ □ □
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
□ □ □
ای روحِ بیقرار، چه با طالعت گذشت؟
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
□ □ □
این، چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
□ □ □
گفتم که با خیال، دلی خوش کنم، ولی
با این عطش، سراب قبولم نمی کند
□ □ □
بی سایه تر ز خویش، حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند
سیمرغم وُ عقاب قبولم نمی کند
□ □ □
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
□ □ □
ای روحِ بیقرار، چه با طالعت گذشت؟
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
□ □ □
این، چندمین شب است که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
□ □ □
گفتم که با خیال، دلی خوش کنم، ولی
با این عطش، سراب قبولم نمی کند
□ □ □
بی سایه تر ز خویش، حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر