سه‌شنبه

ای روحِ بیقرار،

خورشیدم وُ شهاب قبولم نمی کند

سیمرغم وُ عقاب قبولم نمی کند
□ □ □
عریان ترم ز شیشه و مطلوب سنگسار

این شهر، بی نقاب قبولم نمی کند
□ □ □
ای روحِ بیقرار، چه با طالعت گذشت؟

عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند
□ □ □
این، چندمین شب است که بیدار مانده ام

آنگونه ام که خواب قبولم نمی کند
□ □ □
گفتم که با خیال، دلی خوش کنم، ولی

با این عطش، سراب قبولم نمی کند
□ □ □
بی سایه تر ز خویش، حضوری ندیده ام

حق دارد آفتاب قبولم نمی کند

هیچ نظری موجود نیست: